کجایی
562 بازدید
562 بازدید
دختری بود نابینا..که ازخودش تنفرداشت...که ازتمام دنیا تنفرداشت...فقط یک نفررادوست داشت...دلداده اش راو به او چنین گفته بود:اگرروزی قادربه دیدن باشم حتی برای یک لحظه عروس تو خواهم شد...وچنین شد که امد ان روزکه یک نفرحاضربه دادن چشمهای خود به دخترشد...دختر اسمان رادیددنیا رادید و رخت تنفربربست....دلداده اش به دیدنش امد و یاداور عهد دیرینش کرد:که قول داده بود عروس اوشود...دلداده اش نابینا بود ودختر با قاطعانه جواب داد:من قادر همسری باتونیستم..دلداده اش رو به ان سو کرد که دختراشکهایش رانبیند و گفت لاقل به من قو
اولین نفری باشید که برای این ویدیو دیدگاه ارسال میکنید