تیزر تلویزیونی کتاب دختر شینا - 2
495 بازدید
495 بازدید
بچه ها را بغل کرده و دورِ اتاق می چرخید. نگاه مان به هم گره خورد. بعد از چهار ماه همدیگر را می دیدیم. اشک می ریختم. پرسید: «کجا بودی؟» گفتم: «نانوایی. نگرانِ بچه ها بودم؛ آمدم سری بزنم.» گفت: «بمان! من میروم!» چادرم را از سرم درآورد و پوتین هایش را پوشید. خندید و گفت: «تا بیست بشمری برگشتم!» صورتِ بچه ها را شُستم. خانه را مرتب کردم. وقتی برگشت همه چیز مرتب بود. بوی غذا خانه را پر کرده و ...
اولین نفری باشید که برای این ویدیو دیدگاه ارسال میکنید