شعری زیبا از مصدق
457 بازدید
457 بازدید
دشتها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟
در تو این قصه ی پرهیز_ که چه؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پائیز _که چه؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی _یا غرق غرور؟
سینه ام آینه ایست با غباری از غم
تو به لبخندی از این آئینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر
27 شهریور 1393
اولین نفری باشید که برای این ویدیو دیدگاه ارسال میکنید