پادشاهی که نان جو میخورد !!!!
740 بازدید
740 بازدید
صبح و نسیم سردی می وزید. ابرهای تیره در آسمان دیده می شدند. شهر پژمرده بود. محمد حنفیه نگاهی به نخل های افسرده کوفه انداخت و از پشت بام پایین آمد. صدای ناله پدر هنوز به گوش می رسید. شب تا سحر نخفته بود. نماز خوانده بود و ناله کرده بود ... السلام علیک یا امیرالمومنین
اولین نفری باشید که برای این ویدیو دیدگاه ارسال میکنید